کاش هوا آن‌قدر تاریک نبود…


خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: وقتی بابا مُرد، من بیست و پنج سال بیشتر نداشتم. فکر می‌کردم اتفاق وحشتناکی توی زندگی‌ام افتاده. همینطور هم بود. چهار ماهی می‌شد که عقد کرده بودیم و توی تب و تاب خانه پیدا کردن و وسیله خریدن و این قرتی‌بازی‌های دوران عقد بودیم. خوب یادم هست رفته بودیم همبرگر بخوریم و به قول امیر حرف‌های جامانده را کنار همبرگر بزنیم که تلفنم زنگ خورد. صدای آن ور خط گریه می‌کرد و می‌گفت: «بیا خونه… بیا… بابا رفت، نفیسه بابا رفت» و من نمی‌فهمیدم بابا کجا رفت. محمد چرا گریه می‌کند و من چرا باید به خانه برگردم…

چند سال بعد دوباره نوبت به من افتاد؛ از اولین روزهای تیر ماه که پایم به بیمارستان باز شد و مامان را در بخش سی‌سی‌یو بستری کردیم تا آخرین روزهای مهر که بالاخره آن مریضی لعنتی و عوارضش از تنش بیرون رفت، من روزی هزار بار جان می‌دادم. شب و روز عمل، روزهای آی‌سی‌یو قلب، زخم‌ها و کبودی‌هایی که باید هر روز شسته و پانسمان می‌شد، گریه‌های من، گریه‌های من و گریه‌های من که تمامی نداشت هم تمام شد. چند هفته‌ای بود که مامان به خانه‌اش برگشته بود، صدایش از پای تلفن هم می‌خندید و همه‌چیز به نظرم خوب بود، همه چیز شبیه به همان عکسی شد که قبل از سفر مشهد توی خانه‌شان برداشتم. امیر و مامان روی کاناپه پذیرایی لمیده و می‌خندند؛ پیش رویشان هم یک ظرف بزرگ میوه و دو تنگ بلور یشمی.

این بار اما نمی‌دانستم دوباره قرار است دور به من نام بیفتد؛ غروب روزی که قرار بود فردایش به تهران رسیده باشیم و سراغ خیلی از کارهای عقب مانده‌مان برویم جلوی مسجدی در «لاسجرد» توقف کردیم؛ کنار یک پارک کوچک و تاریک با چند تا وسیله بازی رنگ و رو رفته و یک چرخ و فلک دستی که از باران خیس بود؛ پیاده شدیم که نماز بخوانیم و نفسی تازه کنیم که گفت: «از این چرخ و فلک شمالیا که دوست داری، بیا سوار شو بچرخونمت»

و من سوار شدم، انگار که شاخ غولی را توی زندگی شکسته باشیم بلند بلند می‌خندیدیم و من می‌چرخیدم. پایین که آمدم گفت: «بی‌معرفت اقلاً یه تعارف می‌زدی که به خاطر تو سوار نمی‌شم؛ خاطره این چرخ و فلک سواریت هم رفت کنار کارتینگ لواسون؟»

خندیدم. خندیدم و قطار هزار خاطره توی سرم ردیف شد. خندیدم و قطار هزار جایی که باهم بودیم از پیش چشمم رد شد. خندیدم و برای آخرین بار توی صورتش نگاه کردم؛ نمی‌دانستم این آخرین نگاهی است که تا ابد باید توی ذهنم نگه دارم؛ نمی‌دانستم… و کاش هوا آن‌قدر تاریک نبود.

کاش هوا آن‌قدر تاریک نبود...

متن فوق یاداشتی از «نفیسه رحمانی» همسر مرحوم «محمدامیر خوش‌صحبتان» است که در حساب کاربری ایسنتاگرامی او منتشر شده است. نشست «روزنامه‌نگاری اندیشه» به عنوان مراسم یادبود مرحوم خوش‌صحبتان امروز (یکشنبه) در خبرگزاری مهر برگزار می‌شود.

خوش‌صحبتان، روزنامه‌نگار و نویسنده فرهنگ، دین و اندیشه بود که ۲۹ آبان ماه در حالی که از سفر زیارت حضرت امام علی بن موسی الرضا (ع) باز می‌گشت در سانحه رانندگی درگذشت. وی از همکاران مؤسسه الحیات و از نزدیکان مرحوم علامه محمدرضا حکیمی محسوب بود. سردبیری مجله‌های «آینده‌سازان» و «مصوت»، سردبیری پایگاه مطالعاتی سدید و مدیریت مدرسه آزاد روزنامه‌نگاری، بخشی از کارنامه او در فرهنگ و رسانه است. روحش شاد و یادش گرامی.


منبع:خبرگزاری مهر

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا